بنام خدا
|
||
|
||
|
||
|
||
سورنا لطفینیا : | ||
در شهری از سرزمين چين، درختی بود كه ريشهاش در ژرفای زمين فرو رفته و شاخههايش به آسمان رسيده بود. اين درخت، هرچند به سن پير، اما به سيما جوان و تازه بود و گويی نهالش را از بهشت آورده بودند و باغبان از آب زندگانی به او آب داده بود. نه بهار چيزی بر زيبايی او می افزود و نه خزان از زيبای اش می كاست. مردم بسياری برای زيارت به سوی او می آمدند و در برابرش سر بر خاک می ساييدند.
روزی رهگذری به شهری كه آن درخت در آن بود رسيد و بسياری را در پرستش آن ديد. رهگذر از اين كار در شگفت شد و مردم را به باد سرزنش گرفته، كه چرا چيزی را كه نه هوش و دانش دارد، نه توان راندن دشمن در او هست، نه می تواند به كسی سود برسان، و نه خواهشهای درونی كسی را كاهش دهد را می پرستيد؟ آن مرد چون نتوانست كه مردم را از آن كار باز دارد، تبری برداشت تا درخت را ببُرد.
درخت آواز سر داد كه؛ ای مرد، من به تو چه بديايی كردهام كه ميخواهی مرا ببُری!
مرد گفت: «ميخواهم كه ناتواني تو را به مردمان نشان دهم تا همه بدانند كه هيچكارهايي و چندي است كه اين مردم را هيزم آتش جهنمي نه شوند(:دليل) بخششهاي بهشت. درخت گفت: «از دست درازي به من دوري كن تا جايي را به تو نشان دهم كه هر روز كيسهاي زر در آن پنهان است وتو ميتواني پيش از آفتاب به آنجا بروي و آن را براي خود برداري.» مرد پذيرفت و به جايي كه درخت گفته بود رفت و كيسهي زر را برداشت. مرد تا يك هفته به اين كار پرداخت، تا اينكه يك روز چيزي نيافت. ديگر بار تبر را برداشت و به كنار درخت رفت. درخت باز پرسيد كه: «ميخواهی چكار كنی؟» مرد گفت: «تا امروز تو به من سود ميرساندي و من با تو كاري نداشتم، اما امروز ديگر در آن جايی كه گفته بودی هيچ كيسهی زری نبود، آمدهام تا تو را ببُرم.» درخت گفت: «آنچه به تو دادم برای آن بود كه حس نيكيات را برانگيزم و توان خود را نشان دهم. تا بدانی كه اگر من برای اين مردم زيان داشتم هرگز مرا نميپرستيدند.» مرد از پاسخ به درخت فرو ماند و شرمنده شد.
«مرزبان نامه» نوشتهايست پندآموز، دربرگيرندهی ٩ فصل، كه آن را «مرزبان بن رستم شروين» از شاهزادگان تبرستان، درسالهاي پاياني سدهي چهارم هجري مهي(:قمري) نوشته است. اين كتاب را «سعدالدين وراوينی» در سالهای نخست سدهی هفتم مهی، تصحيح كرده است.
|
ارسال توسط سورنا
بنام تنها دادگر هستی
حکایت نوشینروان از حکیم سخن، سعدی شیرازی
آوردهاند که نوشینروان دادگر را در شکارگاهی، صیدکباب کردند و نمک نبود
غلامی به روستا رفت تا نمک آرد.
نوشیروان گفت: «نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد.»
گفتند : «از این قدر چه خلل آید؟»
گفت: «بنیاد ستم در جهان اندکی بوده است، هر که آمد برو مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.»
اگر از باغ رعیت ملک خورد سیبی برآرند غلامان او درخت از بیخ
تاريخ : سه شنبه 27 ارديبهشت 1390برچسب:سعدی شیرازی,سعدی,سعد,شیراز,شیرازی,انوشیروان دادگر,دادگر,خلل,حکایت انوشیروان دادگر,نمک,تصویر انوشیروان,دادگستری تهران,غلامان,غایت,شکارگاهی,رعیت,ملک,بستان,,
ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب