بنام خدا
|
||
|
||
|
||
سورنا لطفی نیا : | ||
![]() قورباغه پس از شنيدن اين سخن به نزد حاكم رفت و مژدهی اين كار را به او داد. سلطان مار را به نزد خود خواند و از او پرسيد كه چرا دچار اين بيماری شدهايی؟ مار گفت، روزی می خواستم كه يک قورباغه را شكار كنم، قورباغه گريخت و خود را به خانهی زاهدی انداخت. من او را تا خانهی زاهد دنبال كردم، خانه تاريک بود و پس زاهد هم در خانه نشسته بود.من انگشت پسر را به گمان اين كه قورباغه است نيش زدم و او مرد. زاهد نيز، مرا نفرين كرد و از خدا خواست تا خوار و كوچک شوم، به گونهای كه سلطان قورباغهها بر پشت من نشيند و من توان خوردن هيچ قورباغهای را نداشته باشم. سلطان قورباغهها با شنيدن اين سخن خوشحال شد بر پشت مار نشست. سلطان با آن كار خود را بزرگ و نيرومند می پنداشت و بر ديگران فخر می فروخت. پس از گذشت چند روز مار به سلطان گفت: «زندگانی سلطان دراز باد، مرا نيرويی نياز است كه با آن زنده بمانم و در خدمت به تو، روزگار را سپری كنم.» سلطان گفت: «درست می گويی، هر روز دو قورباغه برايت آماده می كنم كه بخوری.» پس مار هر روز دو قورباغه می خورد و چون در اين كاری كه انجام می داد سودی می شناخت، آن را شوند خواری خود نمی پنداشت. |
||
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب