بنام پروردگار دادگر
انوشیروان دادگر و پیرزن
برای اینکه پیش روی قاضی نایستی، پشت سر قانون راه برو
اندر روزگار نوشيروان دادگر ،سپهسالاري بود در آذرآبادگان ( آذربايجان ) كه وي از همگان ثروتمندتر و توانگر تر بود .
روزي سپهسالار قصد ساخت باغي در آذرآبادگان نمود . پس چندين باغ را خريداري كرد تا همگي را يكي نمايد و وسعت بيشتري يابد .
در آخرين باغ به مزرعه پير زني رسيد كه كشاورزي ميكرد .
سپهسالار نزد پير زن رفت و از او درخواست نمود تا باغش را بفروشد .
پير زن گفت : من همين باغ را از مال دنيا دارم و اين نيز ارثي است كه از شوهرم به من رسيد و با هيج چيز عوض نخواهم كرد .
سپهسالار گوش به سخنان وي نداد و باغ را از وي گرفت و ديواري دور آن كشيد و هيچ پولي به وي نداد.
پيرزن درمانده شد و آهي سر داد واز خداي كمك خواست . سپس در انديشه اين افتاد كه از آذرآبادگان راهي تیسپون (مدائن) محل زندگي شاهنشاه ملك ايرانشهر شود . در بين راه با خود اينگونه انديشيد كه شايد خدايگان از اين كار من خشمگين شود و مرا زنداني كند .
شايد مرا به بارگاه خدايگان شاهنشاه راه ندهند و . . . به هر روي پس از چند روز به تیسپون رسيد . در گوشه مزارع نشست تا انوشيروان به شكار آيد ...
روزي انوشيروان از كاخ تيسپون بيرون آمد و راهي شكار شد . در بين راه پير زن از پشت بوته ها بيرون جست و از انوشيروان كمك خواست.
انوشيروان از اسپ پياده شد و به سخنان پيرزن گوش فرا داد . پس از پايان سخنان پيرزن انوشيروان دادگر اشك در چشمانش حلقه زد و از پيرزن پوزش خواست و سوگند ياد كرد كه اگر چنين باشد كه تو گفتي من پاسخ او را خواهم داد.
سپس پيرزن را سوار بر اسپ كرد و مقداري خوراك و آشاميدني به وي داد و به او در شهر اسكان داد . انوشيروان چند روزي در انديشه اين بود كه چگونه پاسخ اين كار سپهسالار را بدهد .
بهمين جهت روزي غلامي را فرا خواند و به او گفت كه به آذرآبادگان برو و از مردم آنجا در لباس فردي عادي پرسش كن كه آيا از كشتزار امسال راضي هستند . آيا از اوضاع كشور راضي هستند يا خير ؟ سپس از وضع زندگي اين پيرزن براي من خبر بياور .
غلام راهي آذرآبادگان شد و ازمردمان آنجا پرسشهايي نمود . بيشتر مردمان از وضع كشاورزي امسال راضي بودند و هيچ شكايتي ديده نشد . از چندين نفر پرسیده شد كه آيا فلان پير زني را مي شناسيد كه در فلان محل سكني گزيده بود ؟
مردمان گفتند آري او از افراد سر شناس و قديمي اين سرزمين است . شوهر او از بمرد و زميني به او رسيد كه در آنجا عمر را سپري ميكرد . ولي روزي سپهسالار شهر ملكش را به زور گرفت و وي را آواره كرد و او را ديگر در شهر نديديم . . .
غلام راهي تيسپون شد و عين همان مطالب را به انوشيروان منتقل نمود .
انوشيروان خشمگين شد و وزيران را فرا خواند . سپس مشغول سخنراني شد : آيا در بين شما كسي توانگر تر از سپهسالار آذرآبادگان وجود دارد ؟
همگي گفتند: خير .
انوشيروان فرمود : آيا در بين شما كسي زمينهاي بيشتر و جواهرات و گوسپندان بيشتر از سپهسالار آذرآبادگان دارد ؟
همگي گفتند :خير !
انوشيروان گفت : آيا اگر چنين شخصي ناني از فقيري بستاند و حق بيچاره اي را ضايع كند عاقبت و جزاي كار او چيست ؟
همگي پاسخ دادند اين كار نهايت پستي است و هر كاري در حق وي شود سزاي اوست .
انوشيروان پاسخ داد پس چنين كنيد كه من ميگويم : پوست از بدن سپهسالار بكنيد و در دروازه شهر آويزان كنيد . تا هر وزير و سپهسالاري اوضاع او را ببيند ديگر فكر خطايي به سر او نيافتد . ما نگهبان مردم هستيم نه ستم كننده به مردم .
سپس پير زن را فرا خواند و باغ و اسپي به وي داد و او را با نگهباني روانه آذرآبادگان كرد ...
نظرات شما عزیزان: