داستانک
به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

بنام خدا

 

گفتم : لعنت بر شیطان!

لبخند زد !

پرسیدم : چرا می خندی؟

پاسخ داد : از حماقت تو خنده ام می گیرد !

پرسیدم : مگر چه کرده ام؟

گفت : مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام !!!

با شگفتی پرسیدم : پس چرا زمین می خورم؟!

پاسخ داد : نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند...

پرسیدم : پس تو چه کاره ای؟

پاسخ داد : هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن!!!

گفتم : پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟!در حالیکه دور می شد گفت : من پیامبر نیستم جوان...!!!

 

 

سخن روز : بدبختی تنها در باغچه ای که خودت کاشته ای می رويد. مثل ولزی



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:سخن,,
ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی