به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

امروز 8 آذز ماه 1391

(از صبح تا شب امروز به شما چه خواهد گذشت!؟)

http://marshal-modern.ir/Archive/2011/2/27/16fb83091e01.jpg

از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!!



ادامه مطلب...

تاريخ : چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:فال روز 8 آذر,اشتیاق,,
ارسال توسط سورنا
ارسال توسط سورنا

امروز 8 بهمن ماه 

 

http://marshal-modern.ir/Archive/2011/2/27/16fb83091e01.jpg

از کودک فال فروشی پرسیدم چه میکنی!؟ گفت به آنان که در دیروز خود مانده اند فردا را میفروشم..!!



ادامه مطلب...

تاريخ : شنبه 8 بهمن 1390برچسب:فال روز 8 بهمن,ولع,اشتیاق,,
ارسال توسط سورنا

بنام ایزد یکتا

 شما خدا هستید؟

 در تعطيلات كريسمس  در يك پسین (بعداز ظهر) سرد زمستاني  پسر 6 يا 7 ساله اي جلو ويترين مغازه اي ايستاده بود . او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره پاره بود.

 

 زن جواني از آنجا مي گذشت. همين كه چشمش به پسرک افتاد. آرزو و اشتياق را در چشمهاي آبي او خواند.  دست كودك را گرفت و درون مغازه برد .

 

 - و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد. وقتي بيرون آمدند ،زن جوان به پسرك گفت: حالا به خانه ات برگرد. اميدوارم تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي!

 

 پسرك سرش را بالا آورد . نگاهي به او كرد و پرسيد :  خانم !  شما خدا هستيد؟          

 زن جوان لبخندي زد و پاسخ داد : نه پسرم !  من فقط يكي از بندگان او هستم.

 

 پسرك گفت:  مطمئن بودم با او نسبتي داريد. 

دخترک فقیر





ارسال توسط سورنا

بنام پروردگار مهربان

 

 ستاره شناسی که بار می برد !!!!

 پادشاهی ستاره‌شناسی داشت. یک روز از ستاره‌شناس پرسید: «امروز هوا چگونه است؟» ستاره‌شناس پاسخ داد: «هوا خوب است و باران نخواهد آمد.» شاه هم دستور داد ابزارهای شکار را آماده کنند و به شکار رفت.
 در راه به پیرمرد خارکنی برخورد کردند که عبا و قبا پوشیده بود. شاه گفت: « پیرمرد! امروز که باران نمی‌بارد پس تو چرا این اندازه، پوشیده‌ای؟»
 پیرمرد پاسخ داد: «ولی امروز باران خواهد بارید.»
 شاه و همراهانش به راه افتادند و شکاری زدند و بساطی آماده کردند که باران گرفت و بساطشان به هم خورد. برگشتند و پیرمرد را دیدند.
 شاه پرسید: «تو از کجا فهمیدی که امروز باران می‌بارد؟» پیرمرد گفت: «الاغ من روزهایی که باران ببارد با تمایل و اشتیاق از طویله بیرون نمی‌آید. امروز هم الاغ را به زور از طویله بیرون آوردم.» شاه پرسید: «الاغت را با ستاره‌شناس من عوض می‌‌کنی؟» پیرمرد خارکن گفت: «نه. برای این که این، هم برای من بار می‌برد و هم ستاره‌شناس است، اما من این مرد را چه می‌خواهم بکنم؟!»

 برگرفته از کتاب «شوقات، متل‌ها و قصه‌های مردم استان مرکزی»- گردآورندگان: افشین نادری و سعید موحدی- سازمان میراث فرهنگی





ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 78 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی