گشت و گذار در درازترين بازار جهان
بنام خدا
داستان کوتاه سفر حج
ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺷﯿﺦ ﺍﺑﻮ ﺳﻌﯿﺪ ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ
ﭼﻨﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺍﻧﺪﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻛﻌﺒﻪ ﺭﻭﺩ. ﺑﺎ ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺗﻮﺍﻧﺎﺋﯽ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﻛﺒﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺳﻔﺮ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺧﺪﻣﺖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
ﻣﯿﻜﺮﺩ . ﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻟﯽ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﯿﺦ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻤﻊ ﺍﻭﺭﯼ ﻫﯿﺰﻡ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺭﻓﺖ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﻣﺮﺩ ﮊﻧﺪﻩ ﭘﻮﺷﯽ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﯽ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺩﯾﺪ. ﺍﺯ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﻭﯼ ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖِ ﺍﻫﻞ ﻭ ﻋﯿﺎﻝ ﺩﺭ ﻋﺪﻡ ﻛﺴﺐ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﺍﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺩﺭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺑﺴﺮ ﺑﺮﺩ ﻩ ﺍﻧﺪ.
ﭼﻨﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺍﻧﺪﻭﺧﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﯼ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ . ﻣﺮﺩ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﮔﻔﺖ ﻣﺮﺍ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺣﺞ ﺩﺭ ﺣﺮﺝ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻢ ﺗﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺑﺒﺮﻡ. ﺷﯿﺦ ﮔﻔﺖ ﺣﺞ ﻣﻦ ، ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻫﻔﺖ ﺑﺎﺭ ﮔﺮﺩ ﺗﻮ ﻃﻮﺍﻑ ﻛﻨﻢ ﺑِﻪ ﺯﺍﻧﻜﻪ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺁﻥ ﺑﻨﺎ ﻛﻨﻢ
داستان کوتاه احترام
در اوزاکای ژاپن ، شیرینی سرای بسیار مشهوری بود، شهرت آن به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که می پخت .
مشتری های بسیار ثروتمندی به این مغازه می آمدند ، چون قیمت شیرینی ها بسیار گران بود.
صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش آمد مشتری ها به این طرف نمی آمد ، مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد ، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می کرد ، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می کرد. وقتی مشتری فقیر رفت ، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمی شوید ، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید؟
صاحب مغازه در پاسخ گفت : مرد فقیر همه پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.
شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.
بنام خدا
ميترا دهموبد :
انگار كه سرم را به جايی كوفته باشند، نمی دانم شايد هم، جايی را به سرم كوفتند، مَنگ شده بودم، مَنگِ مَنگ. چشمهايش را در چشمهايم دوخت و گفت: «خُوب، مگه چيه؟»
«خليج عر...»، داشت بزرگ و بزرگتر ميشد، انگار داشت برايم شكلک درميآورد، چشمهايم را بستم و با انگشت، چرخ كوچكی به كُرهی زمين روي پيشخوان مغازه دادم.
كوچک كه بوديم، يک كُرهی جغرافيايي گرد داشتيم همچون همهي كُرهها. از ميان همهي سرزمينهاي ريز و درشت روي كُره، ايران را پيدا می كرديم، انگشت می گذاشتيم روي ايران، و چرخ پرشتابي به كُره می داديم. همانگونه كه كشورها سرشان می چرخيد و سرِ ما هم می چرخيد و چشمهايمان تا به تا می شد، دوباره انگشت می گذاشتيم روی ايران. كُره از چرخش می ايستاد و همهچيز آرام می شد.
نفس حبسشدهمان را آزاد ميكرديم و در هواي «ايران»، نفس ميكشيديم.
«كُره» را كه پشت شيشهي مغازهی نوشتافزارفروشی ديدم، ياد ايرانِ كودكيهايم زنده شد. صاحب مغازه، كُره را آورد، گذاشت جلويم، روي پيشخوان. انگشتم را گذاشتم روي «ايران» و به عادت گذشته، چرخي به كُره دادم، ميان شتابي كه كُره براي چرخيدن داشت، ناخودآگاه انگشتم را گذاشتم روی ايران و كره را از چرخش نگاه داشتم، خواستم نفس بكشم اما «خليج عر...» كه پايين ايران نشسته بود، نفسم را بريد.
بدتر از آن، پاسخ صاحبمغازه بود و بی تفاوتی اش كه بر سرم آوار شد.
«خليج عر...» روی كُرهای در يک نوشتافزارفروشی، در ايران، در تهران، در پايتخت آدم و دود! و نگاههاي بيتفاوت مردي كه فارسي سخن ميگفت اما نگاهش، ايراني نبود، نگاههای مردی كه از براي شغلی كه برگزيده بود، از كودكی، بر اين گمان بودم كه بايد فرهنگی باشد، اما نبود.
از مغازه زدم بيرون، در هواي دودگرفتهی خيابان كريمخان زند، نفس حبسشدهام را بيرون دادم و آه كشيدم. به راه افتادم، سر خيابان «ايرانشهر»، ايستادم و به ديوار تكيه دادم، آه ايرانشهر.
سخن روز : اگر کسی را دوست داری، به او بگو. زیرا دلها معمولاً با کلماتی که ناگفته میمانند، میشکنند. جرج آلن
بنام خدا
یک روز صبح نقاش و طراح معروف انگلیسی، ویلیام والکوت میخواست مجموعهای از نوشتهها و طراحیهای خود را درباره آسمانخراشهای نیویورک، بستهبندی کند.
برای خرید کاغذ از خانه بیرون رفت. اما هیچ مغازهای باز نبود.
به ناچار به دفتر دوستش آقای کرام که یک معمار بود رفت و فکر کرد در آنجا میتواند کمی کاغذ پیدا کند...
وقتی به آنجا رسید پسربچهای را دید که در حال مرتب کردن وسایل و سروسامان دادن به کاغذهای طراحی و کاغذهای بستهبندی بود.
آقای ویلیام از پسر پرسید: آن کاغذ چیست؟ پسرک پاسخ داد: چیز خاصی نیست. یک تکه کاغذ بستهبندی!
آقای والکوت به پسر گفت: هیچ چیز معمولی نیست به شرطی که بدانی چطور از آن استفاده کنی. حال کمی از آن کاغذها را به من بده تا به شما نشان دهم منظورم چیست.
آقای والکوت با سرانگشتان توانمندش در عرض چند دقیقه نقشه اولیه دو آسمانخراش بزرگی را روی کاغذها طراحی کرد که یکی از آنها بعدها به قیمت 1000دلار و دیگری به قیمت 5000 دلار به فروش رفت...!
سخن روز : قانون احتمالات یادت نره ، بلاخره یک نفر خواهد گفت بله .آنتونی رابینز
بنام ایزد یکتا
شما خدا هستید؟
در تعطيلات كريسمس در يك پسین (بعداز ظهر) سرد زمستاني پسر 6 يا 7 ساله اي جلو ويترين مغازه اي ايستاده بود . او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره پاره بود.
زن جواني از آنجا مي گذشت. همين كه چشمش به پسرک افتاد. آرزو و اشتياق را در چشمهاي آبي او خواند. دست كودك را گرفت و درون مغازه برد .
- و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد. وقتي بيرون آمدند ،زن جوان به پسرك گفت: حالا به خانه ات برگرد. اميدوارم تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي!
پسرك سرش را بالا آورد . نگاهي به او كرد و پرسيد : خانم ! شما خدا هستيد؟
زن جوان لبخندي زد و پاسخ داد : نه پسرم ! من فقط يكي از بندگان او هستم.
پسرك گفت: مطمئن بودم با او نسبتي داريد.
|
لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
|