بنام خدا
صدیقه نوده فراهانی : |
در گذشتههای دور قاطری در حال مردن بود. در این وقت گرگی نیز آمد و روبهروی او نشست. قاطر رو به گرگ کرد و گفت: «ای گرگ! برای چه آمدهای و منتظر چه هستی؟» گرگ گفت: «منتظر مردن تو هستم تا بعداً تو را بخورم.» قاطر گفت: «من که میمیرم سپس تو مرا میخوری، نوش جانت. ولی از طرفی دلم به حالت میسوزد.» گرگ گفت: «برای چه؟» قاطر گفت: «آخر من نعلهای آهنی دارم و میترسم نعلهایم دندانهای تو را بشکند.» گرگ گفت: «نعل چیست و کجای توست؟» قاطر گفت: «نعلهایم در کف پایم قرار دارد. بیا و آنها را دربیاور.»
گرگ پذیرفت و پوزهاش را جلو برد که نعلهای قاطر را ببیند که قاطر لگد محکمی به دهان گرگ زد و تمام دندانهایش را شکست. گرگ نیز با دهان خونآلود پا به فرار گذاشت. در بین راه به روباه برخورد کرد. روباه به او گفت: «جناب گرگ! کجا میروی؟ چه شدهاست؟» گرگ قضیه را برایش تعریف کرد.
روباه با شنیدن ماجرا خندهای کرد و گفت: «تا جایی که من میدانم پدر و پدربزرگت قصاب بودند. تو هم که قصاب هستی آخر تو را چه به آهنگری کردن. باید میرفتی دنبال قصابی تا این بلا به سرت نیاید.»
برگرفته از کتاب: قصه های مردم خوزستان_ گردآورنده: پرویز طلاییان پور_ انتشارات پژوهشکده ی مردم شناسی سازمان میراث فرهنگی کشور |
ارسال توسط سورنا
جک و دوستش باب تصميم مي گيرند برای تعطيلات به اسکي برند. با همديگه رخت و خوراک و چيزهای ديگرشان را بار خودروی جک مي کنند و به سوی پيست اسکي راه مي افتند...
ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب