به نام خداوند مهر آفرین
سال 14094 اهورایی، 7037 میترایی، 3753 زرتشتی، 2573 کوروشی (شاهنشاهی) و 1394 خورشیدی

بنام خدا

 

درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور می‌كرد.

چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او کرد.

كریم خان دستور داد درویش را به درون باغ آوردند.

كریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟

درویش گفت: نام من كریم است و نام تو هم كریم و خدا هم كریم. آن كریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟

كریم خان در حال كشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟

درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.

چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان را بفروخت. خریدار قلیان كسی نبود جز كسی كه می‌خواست نزد كریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سكه كرد و قلیان نزد كریم خان برد...

روزگاری سپری شد. درویش جهت تشكر نزد خان رفت.

ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به كریم خان زند كرد و گفت: نه من كریمم نه تو. كریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول كرد و قلیان تو هم سر جایش هست !!!

 

 

سخن روز : اگر کسی ترا آنطور که میخواهی دوست ندارد ، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد...مارکز  





تاريخ : شنبه 29 بهمن 1390برچسب:قلیان,درویش,کریم خان,تحفه,مارکز,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا


راهبه ای در یک صومعه بسیار منطقی فکر میکرد و به همین سبب به خواهر منطقی معروف شده بود. شبی باتفاق راهبه دیگری به صومعه مراجعت میکردند که متوجه شدند مردی آنها را تعقیب میکند. دوستش پرسید چی فکر میکنی؟ گفت منطقی است که فکر کنیم او در صدد است به ما تجاوزکند. دوستش گفت حالا چیکار کنیم؟ گفت منطقی است که از هم جدا شیم، هر دوی ما را که نمیتواند تعقیب کند. جدا شدند و دوستش سراسیمه خود را به صومعه رساند در حالیکه مردک بدنبال خواهر منطقی رفت بعد از مدتی خواهر منطقی هم وارد شد، و ماجرا را تعریف کرد. گفت مردک به من نزدیک شد و من منطقی دیدم که دامن خودم را بزنم بالا دوستش پرسید او چی کار کرد؟ گفت او هم شلوار خود را کشید پایین. پرسید خب، بعدش چی شد؟ گفت خب، نتیجه منطقی این شد که من با دامن بالا زده خیلی سریع تر میتوانستم بدوم تا اون که شلوارش پایین بود و به این ترتیب تونستم از دستش در برم بیام اینجا!





تاريخ : پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:صومعه,منطق,منطقی,دامن,شلوار,,
ارسال توسط سورنا


اقتـضای طبیـعت


هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ...
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !
با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !
مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند. طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ...
چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!
هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیشت بزنند ...



ادامه مطلب...

ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :

از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.

همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به کس دیگری واگذار نکنند...

وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !

وزیر نخست که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد...

اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود...

و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!

روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند...!!!

شما کیسه خود را چگونه پر می کنید ...؟!! 

 


سخن روز :  خشم، گرفتن انتقام اشتباه دیگران از خودمان است!! الکساندر پوپ

 





تاريخ : چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:کیسه,وزرا,وزراء,الکساندر پوپ,پوپ,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا


دو واژه پارسی‌ درست



جهت آگاهی دوستان و احترام به کلمه پارس  که همان فارس است,  به دوستان
فارسی زبان خود اعلام نمایید که;  سگ واق واق می‌کند نه پارس. این
ضربه‌ای بود که از تازیان خورده‌ایم که می‌خواستند ما پارسیان را خرد و
کوچک کنند که این لقب را به صدای سگان دادند.


غذا در زبان عربی یعنی پس آب شتر یا همان ادرار(با پوزش فراوان) است که
این هم یکی دیگر از ضربه‌های تازیان هست که به هنگام خوردن شام یا ناهار
به ایرانیان شکست خورده می‌گفتند ، بگویید: غذا می‌خوریم.
به جای کلمه غذا از خوراک استفاده نمائید. سپاس گذارم.


 جهت
اطلاع بیشتر می‌توانید به لغت‌نامه دهخدا مراجعه نمایید..





تاريخ : چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:پارس,پارسی,پرس,واژه,پس آب,پساب,پساب شتر,ادرار,خوراک,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا


وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم            شکستی و نشکستم، بُریدی و نبرید

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت       کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنید

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب   ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم        چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم   چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم       ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل       ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی        چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون    گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم           ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟


ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده

گروه الهه موفقيت
مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار عروسی می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.
دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود تلاش می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود . تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...

مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود. سالها پس از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود فرح یا نامزد اوستا به فرانسه می رود...

در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود. و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید.

 





ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه...

مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه اما موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت ...

جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها پنهان کرد ولی وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ولی حرفی نزد.

مادربزرگ به سالی گفت :  توی شستن ظرفها کمکم کن...

ولی سالی گفت : مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه  و زیر لبی با بدجنسی به جانی گفت: اردکه رو یادت میاد؟!!!

و جانی بیچاره که قرمز شده بود بناچار ظرفا رو شست ...

بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت  : متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی نیاز دارم...

سالی دوباره با بدجنسی تمام لبخندی زد و گفت : نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه !!!

و زیر لبی به جانی گفت: اردکه رو یادت میاد ؟!!

اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی کوچولوی بیچاره با حسرت تمام خونه موند و تو درست کردن شام کمک کرد...

چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد...

مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت : عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره...!!!

--------------------------------------------------

گذشته شما هرچی که باشه ، هرکاری که کرده باشید...

هرکاری که دایم اون رو به رختون میکشند ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که هست...

باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده ، همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده !

اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده...

فقط میخواد ببینه تا کی اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیرند ؟!

بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه ، پس میشه به خاطر داشته باشید :

خدا پشت پنجره ایستاده

 

 

سخن روز : بزرگترین اشتباهی که کسی مرتکب می شود، ترسیدن همیشگی از اشتباه کردن است هوپارد





تاريخ : سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:هوپارد,طلب,طلب بخشش,طلب بخشایش,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

داشتم بر می گشتم خونه، مسیرم جوریه که از وسط یه پارک  رد میشم سپس میرسم به ایستگاه اتوبوس، توی پارک که بودم یه زن خیلی جوون با چادر مشکی رنگ و رو رفته و لباس های کهنه یه پیرمرد رو که روی یه چشمش کاور سفید رنگی بود همراه خودش راه میبرد رسید به من و گفت سلام!

من فکر کردم اکنون میخواد بگه من پول میخوام که بابام رو ببرم دکتر و از این حرفا ابتدا خواستم برم سپس گفتم منکه عجله ندارم بذار واستم شاید کار دیگه ای داشته باشه...

همینطور که اخمام تو هم بود سرم رو به علامت پاسخ سلام تکون دادم و نگاهش کردم، گفت : آقا من باید بابام ( سپس پیرمرده رو نشون داد) رو ببرم مجتمع پزشکی نور نشونیش نوشته توی خیابان ولیعصر، خیابان اسفندیاری!

گفتم خب؟!

با یه لحن بغض آلود گفت خوب بلد نیستیم کجاست توی این شهر خراب شده از هر کی هم می پرسیم اصلا به حرفمون گوش نمیده!!!

(اشک تو چشماش جمع شده بود)

بهش نشونی دادم و گفتم تو این شهر خراب شده وقتی آدرس میخوای باید بی مقدمه بپرسی فلان جا کجاست ؟!

اگر سلام کنی یا چیز دیگه بگی فکر میکنن میخوای ازشون پول بگیری...!

 

پس از اینکه رفت گفتم چقدر سنگ دل شدیم، چقدر بد شدیم و چقدر زود قضاوت می کنیم.

خود من تا حالا به چند نفر همین جوری بی محلی کردم و راه خودمو رفتم، چون گفتم : خوب معلومه دیگه پول میخواد!

طفلی زن بیچاره خیلی دلم براش سوخت که فقط به خاطر اینکه فقیر بود و ظاهرش فقرش رو نشون میداد، دلش رو شکسته بودیم...

سپس گوش جهان و جهانیان را با این دروغ کر کردیم که ما اصالتا مردم نوع دوست و با فرهنگی هستیم و اینقدر این دروغ را تکرار کرده ایم که خودمون والبته فقط خودمون باورمون شده ...

 

 

نصیحت مولانا :

گشاده دست باش ، جاری باش و کمک کن چون رود

باشفقت و مهربان باش ، چون خورشید

اگر کسی اشتباه کرد آن را بپوشان ، چون شب

وقتی عصبانی شدی خاموش باش ، چون مرگ

متواضع باش و کبر نداشته باش ، مانند خاک

بخشش و عفو داشته باش ، چون دریا

اگر می خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش مانند آیینه

 





ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

چتر

erection.gif
 
پیرمرد ۸۵ ساله‌ای می‌ره پیش دکترش برای چک‌آپ
دکتر در مورد وضعیتش می‌پرسه
پیرمرد با غرور جواب می‌ده: هیچ‌وقت به این خوبی نبودم
تازگی با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده
نظرت چیه دکتر؟

دکتر می‌گه: من یه شکارچی رو می‌شناسم که  
یه روز که می‌خواسته بره شکار، از بس عجله داشته
اشتباهی چترش رو به جای تفنگش برمی‌داره
و می‌ره توی جنگل
 همین‌طور که می‌رفته جلو، یهو یه پلنگ جلوش ظاهر می‌شه  
شکارچی چتر رو می‌گیره به طرف پلنگ و نشونه می‌گیره
و …. بنگ! پلنگ کشته می‌شه

پیرمرد با حیرت می‌گه: این امکان نداره!
حتما یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده

دکتر با لبخند می‌گه
منظور منم دقیقا همین بود
Impotence-Erectile-Dysfunction 2.jpg





تاريخ : یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:پیرمرد,چک آپ,آپ,چتر,,
ارسال توسط سورنا

 

 سخن روز : ميان انسان و شرافت رشته باريکی وجود دارد و نام آن قول است . توماس براس



ادامه مطلب...

تاريخ : یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:باغ انار,توماس براس,قول,شرافت,شریف,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا


روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...

پس از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او غذا نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه خانه داشت رفت و از او درخواست نان کرد، بت پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.

سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...

مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.

مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟

سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...

تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی...مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد...

 

 

 سخن روز : آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته  ای، از این آشفته ام که دیگر نمیتوانم تو را باور کنم. فریدریش نیچه





تاريخ : یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:خداپرست,خداپرستی,نیچه,فریدریش نیچه,آشفته,باور,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

آموزگار گفت : دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟

هر دو شاگرد یک زبان پاسخ دادند : خوب مسلما کثیفه !

آموزگار گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند. پس چه کسی حمام می کند ؟!

حالا پسرها می گویند : تمیزه !

آموزگار پاسخ داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام نیاز دارد.

و باز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟

یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !

آموزگار دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمامنیاز  دارد. خوب سرانجام کی حمام می گیرد ؟

بچه ها با سر درگمی پاسخ دادند : هر دو !

آموزگار بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟

هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر بار هم درست است !

آموزگار در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !

و از دیدگاه هر کس متفاوت است

 

 

سخن روز : آدم ها را از آنچه درباره ديگران می گويند بهتر می توان شناخت تا از آنچه درباره آنها می گويند...

 





تاريخ : دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:داستانک,منطق,آموزگار,دربار,درباره,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

بهترین جای جهان از دیدگاه خواجه نصیرالدین طوسی

عطاملک جوينی كه‌ يكي‌ از وزيران‌ دربار هلاكو می باشد و كتاب‌ تاريخ‌ جهانگشای او معروف‌ است‌ به خواجه نصیرالدین توسی گفت : اکنون که ایران در زیر یوغ اجنبی است و هیچ جای نفس کشیدن نیست بهترین جای جهان برای اقامت گزیدن کجاست ؟ تا از برای رشد و حفظ جان به آنجا در آییم؟

خواجه خنده ایی کرد و گفت بهترین جا ایران است و از برای شخص خود من زادگاهم توس ، شما را دیگر نمی دانم مختارید انتخاب کنید و عزم سفر نمایید.

عطاملک پاسخ داد برای دانشمندانی نظیر ما بستر آرامش دروازه های باشکوهتری به روی آیندگان خواهد گشود .

خواجه به طعنه گفت البته اگر آینده ای باشد ! چرا که فرار اهل خرد ، نفع شخصی عایدشان می کند  و در این حال دیار مادری همچنان خواهد سوخت امروز مهمترین وظیفه ما ایستادن و خرد را به کار بردن برای رفع استیلای اجنبی است و اگر این کار نتوانیم دیگر فایده ایی برای زنده بودن نمی بینم ...

عطاملک جوینی در حالی که به زمین می نگریست به خواجه نصیر الدین توسی گفت برای من بزرگترین نعمت همین است که در کنار آزاده مردی همچون شما هستم ...

ارد بزرگ اندیشمند و متفکر برجسته کشورمان می گوید : آنکه به سرنوشت میهن و مردم سرزمین خویش بی انگیزه است ارزش یاد کردن ندارد .  

 

سخن روز :  مهم این نیست که در کجای این جهان ایستاده ایم ، مهم این است که در چه راستایی گام بر می داریم ...





تاريخ : سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:عطا,عطاملک جوینی,هلاکو,تاریخ جهانگشا,یوغ,اجنبی,,
ارسال توسط سورنا

بنام خدا

 

یک روز صبح نقاش و طراح معروف انگلیسی، ویلیام والکوت می‌خواست مجموعه‌ای از نوشته‌ها و طراحی‌های خود را درباره آسمان‌خراش‌های نیویورک، بسته‌بندی کند.

برای خرید کاغذ از خانه بیرون رفت. اما هیچ مغازه‌ای باز نبود.

به ناچار به دفتر دوستش آقای کرام که یک معمار بود رفت و فکر کرد در آنجا می‌تواند کمی کاغذ پیدا کند...

وقتی به آنجا رسید پسربچه‌ای را دید که در حال مرتب کردن وسایل و سروسامان دادن به کاغذهای طراحی و کاغذهای بسته‌بندی بود.

آقای ویلیام از پسر پرسید: آن کاغذ چیست؟ پسرک پاسخ داد: چیز خاصی نیست. یک تکه کاغذ بسته‌بندی!

آقای والکوت به پسر گفت: هیچ چیز معمولی نیست به شرطی که بدانی چطور از آن استفاده کنی. حال کمی از آن کاغذها را به من بده تا به شما نشان دهم منظورم چیست.

آقای والکوت با سرانگشتان توانمندش در عرض چند دقیقه نقشه اولیه دو آسمان‌خراش بزرگی را روی کاغذها طراحی کرد که یکی از آنها بعدها به قیمت 1000دلار و دیگری به قیمت 5000 دلار به فروش رفت...!

 

 

سخن روز : قانون احتمالات یادت نره ، بلاخره یک نفر خواهد گفت بله .آنتونی رابینز





ارسال توسط سورنا
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی