بنام خدا
مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت .
خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که میان شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود .
مسافر فریاد زد:
هی،خانه ات آتش گرفته است!
مرد پاسخ داد : میدانم .
مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟
مرد گفت : آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی!!!
اندیشمندی در مورد این داستان می گوید : خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند .
سخن روز : اختلاف زن و مرد در اين است كه مردان هميشه آينده را می نگرند وزنان گذشته را بخاطر می آورند...
نظرات شما عزیزان: