به نام خدا
حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از نان کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت : این سبد نان را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک دانه بردارید، به اندازه تعداد اهالی، نان در این سبد است و به همه میرسد...
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکییکی از درون سبد نان برداشتند.
پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد.
به این ترتیب هر کسی یک نان برمیداشت و پی کار خود میرفت.
مردی که خیلی احساس زرنگی میکرد با خود گفت: نوبت من که رسید دو تا نان برمیدارم و فرار میکنم ، در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمیرسد !!!
او چنین کرد و دو نان برداشت و در لابهلای جمعیت گم شد.
سرانجام وقتی همه سهمشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت:
من از همان اول نان نمیخواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه نان ها دارد.
این را گفت و با خوشحالی راهی خانه خود شد...
خیلیها دلشان به نان خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این نان ها در آن جمع شدهاند.
خیلیها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمیدانند و دایم با آنها کلنجار میروند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجتها و جدلهای افراد خانواده دارد.
خیلیها وقتی در شرکت یا موسسهای کار میکنند سعی دارند تک خوری کنند و در حق بقیه نفرات مجموعه ظلم روا دارند و فقط سهم بیشتری به دست آورند.
آنها از این نکته ظریف غافلند که تیمی که در قالب شرکت، آنها را گرد هم جمع کرده مانند سبدی است که نان ها را در خود نگه میدارد و حفظ این سبد و تیم به مراتب بیشتر از چند نان اضافه است...
سخن روز : ممكن است اگر دستتان را به طرف ستاره ها دراز كنيد، آنها را به چنگ نياوريد، اما مطمئناً دست شما از خاك هم پر نخواهد شد...
بنام خدا
مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت .
خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که میان شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود .
مسافر فریاد زد:
هی،خانه ات آتش گرفته است!
مرد پاسخ داد : میدانم .
مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟
مرد گفت : آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی!!!
اندیشمندی در مورد این داستان می گوید : خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند .
سخن روز : اختلاف زن و مرد در اين است كه مردان هميشه آينده را می نگرند وزنان گذشته را بخاطر می آورند...